6 پس چون شنید که بیمار است در جایی که بود دو روز توقف نمود.
7 و بعد از آن به شاگردان خود گفت: «باز به یهودیه برویم.»
8 شاگردان او راگفتند: «ای معلم، الان یهودیان میخواستند تو راسنگسار کنند؛ و آیا باز میخواهی بدانجابروی؟»
9 عیسی جواب داد: «آیا ساعتهای روزدوازده نیست؟ اگر کسی در روز راه رود لغزش نمی خورد زیرا که نور این جهان را میبیند.
10 ولیکن اگر کسی در شب راه رود لغزش خورد زیراکه نور در او نیست.»
11 این را گفت و بعد از آن به ایشان فرمود: «دوست ما ایلعازر در خواب است. اما میروم تا او را بیدار کنم.»
12 شاگردان اوگفتند: «ای آقا اگر خوابیده است، شفا خواهدیافت.»
13 اما عیسی درباره موت او سخن گفت وایشان گمان بردند که از آرامی خواب میگوید.
14 آنگاه عیسی علانیه بدیشان گفت: «ایلعازرمرده است.
15 و برای شما خشنود هستم که درآنجا نبودم تا ایمان آرید ولکن نزد او برویم.»
16 پس توما که بهمعنی توام باشد به همشاگردان خود گفت: «ما نیز برویم تا با او بمیریم.»
17 پس چون عیسی آمد، یافت که چهار روزاست در قبر میباشد.
18 و بیت عنیا نزدیک اورشلیم بود، قریب به پانزده تیر پرتاب.
19 وبسیاری از یهود نزد مرتا و مریم آمده بودند تابجهت برادرشان، ایشان را تسلی دهند.
20 وچون مرتا شنید که عیسی میآید، او را استقبال کرد. لیکن مریم در خانه نشسته ماند.
21 پس مرتابه عیسی گفت: «ای آقا اگر در اینجا میبودی، برادر من نمی مرد.
22 ولیکن الان نیز میدانم که هرچه از خدا طلب کنی، خدا آن را به تو خواهد داد.
23 عیسی بدو گفت: «برادر تو خواهد برخاست.»
24 مرتا به وی گفت: «میدانم که در قیامت روزبازپسین خواهد برخاست.»
25 عیسی بدو گفت: «من قیامت و حیات هستم. هرکه به من ایمان آورد، اگر مرده باشد، زنده گردد.
26 و هرکه زنده بود و به من ایمان آورد، تا به ابد نخواهد مرد. آیااین را باور میکنی؟»
27 او گفت: «بلیای آقا، من ایمان دارم که تویی مسیح پسر خدا که در جهان آینده است.»
28 و چون این را گفت، رفت و خواهر خودمریم را در پنهانی خوانده، گفت: «استاد آمده است و تو را میخواند.»
29 او چون این را بشنید، بزودی برخاسته، نزد او آمد.
30 و عیسی هنوزوارد ده نشده بود، بلکه در جایی بود که مرتا او راملاقات کرد.
31 و یهودیانی که در خانه با او بودندو او را تسلی میدادند، چون دیدند که مریم برخاسته، به تعجیل بیرون میرود، از عقب اوآمده، گفتند: «بهسر قبر میرود تا در آنجا گریه کند.»
32 و مریم چون بهجایی که عیسی بودرسید، او را دیده، بر قدمهای او افتاد و بدو گفت: «ای آقا اگر در اینجا میبودی، برادر من نمی مرد.»
33 عیسی چون او را گریان دید و یهودیان را هم که با او آمده بودند گریان یافت، در روح خودبشدت مکدر شده، مضطرب گشت.
34 و گفت: «او را کجا گذاردهاید؟» به او گفتند: «ای آقا بیا وببین.»
35 عیسی بگریست.
36 آنگاه یهودیان گفتند: «بنگرید چقدر او را دوست میداشت!»
37 بعضی از ایشان گفتند: «آیا این شخص که چشمان کور را باز کرد، نتوانست امر کند که این مرد نیز نمیرد؟»
38 پس عیسی باز بشدت در خود مکدر شده، نزد قبرآمد و آن غارهای بود، سنگی بر سرش گذارده.
39 عیسی گفت: «سنگ را بردارید.» مرتاخواهر میت بدو گفت: «ای آقا الان متعفن شده، زیرا که چهار روز گذشته است.»
40 عیسی به وی گفت: «آیا به تو نگفتم اگر ایمان بیاوری، جلال خدا را خواهی دید؟»