10ایشان را گفت: «اینک هنگامی که داخل شهر شوید، شخصی با سبوی آب به شمابرمی خورد. به خانهای که او درآید، از عقب وی بروید،
11و به صاحبخانه گویید، استاد تو را می گوید مهمانخانه کجا است تا در آن فصح را باشاگردان خود بخورم.
12او بالاخانهای بزرگ ومفروش به شما نشان خواهد داد در آنجا مهیاسازید.»
13پس رفته چنانکه به ایشان گفته بودیافتند و فصح را آماده کردند.
14و چون وقت رسید با دوازده رسول بنشست.
15و به ایشان گفت: «اشتیاق بینهایت داشتم که پیش از زحمت دیدنم، این فصح را باشما بخورم.
16زیرا به شما میگویم از این دیگرنمی خورم تا وقتی که در ملکوت خدا تمام شود.»
17پس پیالهای گرفته، شکر نمود و گفت: «این رابگیرید و در میان خود تقسیم کنید.
18زیرا به شما میگویم که تا ملکوت خدا نیاید، از میوه مودیگر نخواهم نوشید.»
19و نان را گرفته، شکرنمود و پاره کرده، به ایشان داد و گفت: «این است جسد من که برای شما داده میشود، این را به یادمن بهجا آرید.»
20و همچنین بعد از شام پیاله راگرفت و گفت: «این پیاله عهد جدید است در خون من که برای شما ریخته میشود.
21لیکن اینک دست آن کسیکه مرا تسلیم میکند با من در سفره است.
22زیرا که پسر انسان برحسب آنچه مقدراست، میرود لیکن وای بر آن کسیکه او را تسلیم کند.»
23آنگاه از یکدیگر شروع کردند به پرسیدن که کدامیک از ایشان باشد که این کار بکند؟
24و در میان ایشان نزاعی نیز افتاد که کدامیک ازایشان بزرگتر میباشد؟
25آنگاه به ایشان گفت: «سلاطین امتها بر ایشان سروری میکنند وحکام خود را ولینعمت میخوانند.
26لیکن شماچنین مباشید، بلکه بزرگتر از شما مثل کوچکترباشد و پیشوا چون خادم.
27زیرا کدامیک بزرگتراست آنکه به غذا نشیند یا آنکه خدمت کند آیانیست آنکه نشسته است؟ لیکن من در میان شماچون خادم هستم.
28و شما کسانی میباشید که در امتحانهای من با من بهسر بردید.
29و من ملکوتی برای شما قرار میدهم چنانکه پدرم برای من مقرر فرمود.
30تا در ملکوت من از خوان من بخورید و بنوشید و بر کرسیها نشسته بردوازده سبط اسرائیل داوری کنید.»
31پس خداوند گفت: «ای شمعون، ای شمعون، اینک شیطان خواست شما را چون گندم غربال کند،
32لیکن من برای تو دعا کردم تاایمانت تلف نشود و هنگامی که تو بازگشت کنی برادران خود را استوار نما.»
33به وی گفت: «ای خداوند حاضرم که با تو بروم حتی در زندان و درموت.»
34گفت: «تو را میگویمای پطرس امروزخروس بانگ نزده باشد که سه مرتبه انکار خواهی کرد که مرا نمی شناسی.»
35و به ایشان گفت: «هنگامی که شما را بیکیسه و توشهدان و کفش فرستادم به هیچچیز محتاج شدید؟» گفتند هیچ.
36پس به ایشان گفت: «لیکن الان هرکه کیسه دارد، آن را بردارد و همچنین توشهدان را و کسیکه شمشیر ندارد جامه خود را فروخته آن رابخرد.
37زیرا به شما میگویم که این نوشته در من میباید به انجام رسید، یعنی با گناهکاران محسوب شد زیرا هرچه در خصوص من است، انقضا دارد.
38گفتند: «ای خداوند اینک دوشمشیر.» به ایشان گفت: «کافی است.»
39و برحسب عادت بیرون شده به کوه زیتون رفت و شاگردانش از عقب او رفتند.
40و چون به آن موضع رسید، به ایشان گفت: «دعا کنید تا درامتحان نیفتید.»
41و او از ایشان به مسافت پرتاپ سنگی دور شده، به زانو درآمد و دعا کرده، گفت:
42«ای پدر اگر بخواهی این پیاله را از من بگردان، لیکن نه به خواهش من بلکه به اراده تو.»
43وفرشتهای از آسمان بر او ظاهر شده او را تقویت مینمود.
44پس به مجاهده افتاده به سعی بلیغتردعا کرد، چنانکه عرق او مثل قطرات خون بود که بر زمین میریخت.
45پس از دعا برخاسته نزدشاگردان خود آمده ایشان را از حزن در خواب یافت.
46به ایشان گفت: «برای چه در خواب هستید؟ برخاسته دعا کنید تا در امتحان نیفتید.»
47و سخن هنوز بر زبانش بود که ناگاه جمعی آمدند و یکی از آن دوازده که یهودا نام داشت بردیگران سبقت جسته نزد عیسی آمد تا او راببوسد.
48و عیسی بدو گفت: «ای یهودا آیا به بوسه پسر انسان را تسلیم میکنی؟»
49رفقایش چون دیدند که چه میشود عرض کردند خداوندابه شمشیر بزنیم.